[fusion_builder_container hundred_percent=”no” equal_height_columns=”no” menu_anchor=”” hide_on_mobile=”small-visibility,medium-visibility,large-visibility” class=”” id=”” background_color=”” background_image=”” background_position=”center center” background_repeat=”no-repeat” fade=”no” background_parallax=”none” parallax_speed=”0.3″ video_mp4=”” video_webm=”” video_ogv=”” video_url=”” video_aspect_ratio=”16:9″ video_loop=”yes” video_mute=”yes” overlay_color=”” video_preview_image=”” border_color=”” border_style=”solid” padding_top=”” padding_bottom=”” padding_left=”” padding_right=”” type=”flex”][fusion_builder_row][fusion_builder_column type=”1_1″ layout=”1_1″ background_position=”left top” background_color=”” border_color=”” border_style=”solid” border_position=”all” spacing=”yes” background_image=”” background_repeat=”no-repeat” padding_top=”” padding_right=”” padding_bottom=”” padding_left=”” margin_top=”0px” margin_bottom=”0px” class=”” id=”” animation_type=”” animation_speed=”0.3″ animation_direction=”left” hide_on_mobile=”small-visibility,medium-visibility,large-visibility” center_content=”no” last=”true” min_height=”” hover_type=”none” link=”” border_sizes_top=”” border_sizes_bottom=”” border_sizes_left=”” border_sizes_right=”” type=”1_1″ first=”true”][fusion_text]
یکى از برنامه هاى اخر هفته ى من کوه نوردى است،این هفته جمعه وبینار اقاى بهرام پوربرگزار مى شد و نشدنى بود که بتوتنم از صبح بروم پس تصمیم گرفتم بعد از اتمام وبیناربه یکى از کوه هاى اطراف تهران بروم،خانه ى ما در غرب تهران است،نزدیک به کوهسار وکوهاى حصارک،عصر ها مى شود رفت و برگشت،ما بین برگزارى وبینار هم گوش مىکردم،هم کوله پشتى کوه نوردى رو اماده کردم،بساط وبینار که جمع و جور شد،بساط کوهنوردى من هم اماده شد و راهى شدم.
هوا عالى بود و افتابى،گلهاى زرد زمین رو پوشانده بود،حدود نیم ساعتى که رفتم هوا کمى ابرى شد و سوزى مى امد،باد با ابرها شروعبه بازى کرد و انها را دنبال مى کرد ابرها جابه جا شدند و خورشید از پشت ابرها مجدد بیرون امد و من خوشخیال بالاتر و بالاتر رفتم،
در این میان خلاقیتم گل کرد و گفتم یه استورى بگیرم،یاد بچگى هایم افتادم که مادرم گاهى میان حرف هایش مى گفت فلانى اخلاقشمثل بهار مى مونه، یک روز مهربونِ، یک روز اخمالو،یک روز میبینتت سلام مى ده،یه روزم میشه جواب سلامتى نمى ده،
حرف هاى مادرم بى شباهت به اون روز و تا اون لحظه ى من نبود،راست مى گفت بهار دمدمى مزاجِ،خب در عرض چند ثانیه فکرممحتواى استورى را تولید کرد و گذاشت تو زبونم،من هم سریع تو جیک ثانیه گوشى رو اوردم بالا و دوربین جلو رو روشن کردم و استورى۴۵ثانیه اى رو گرفتم.
خودمونیم،خودم از نبوغ و استعداد خودم کیف کردم،لبخندى زدم و فیلم رو استورى ،
فکرم درگیر تولید محتوا و ضبط فیلم و نوشته هاى رو عکس استورى شده بود،تازه چند بارى هم که هى پشت سر هم استوریم رو دیدهبودم و قربون صدقه ى خودم رفته بودم،از راه رفتن در کوه و راه غافل شده بوده بودم،برگشتم که کوله را بکشم جلو و گوشى رو بزارم توجیبش،که خودم هنگ کردم،چقدر راه اومده بودم بالاى بالا بودم به یه جاى توپى رسیده بودم،نشستم و فلاکس رو از کوله دراوردم یه چاىخرما خوردم .
گوشیم هم دیگه انتن نداشت،نگاه به ساعت کردم،۵:٢٧دقیقه بود،با خودم گفتم برگردم پایین دیگه،تصمیم گرفتم راهم رو عوض کنم و ازراهى که رفته بودم برنگشتم،یه مدت که گذشت رسیدم به یه ابشار،منظره عالى بود،خلوت،اروم،جون مى داد واسه ارامش گرفتن ازطبیعت،تو یه سرازیرى وسط کوه میون گلهاى زرد دراز کشیدم.
سیب با خودم برده بودم،دست کردم تو کوله و سیب رو دراوردم و گازى به سیب زدم،مزه و عطر سیب عالى بود منظره بى نظیر بود،منماحساساتى اشک تو چشمام جمع شد و هى زمزمه مى کردم خدایا شکرت،خدا جونم شکرت.
سیب نصفه تو دستم بود و نصف راهى رو که رفته بودم پایین نیومده بودم که به یک باره بادى شدید وزید و گرد و خاکى به پا کرد،ابر ها باهم سر جنگ گرفتند و سر و صدایشان وحشتناک بود.
باران شروع شد،ان هم چه بارانى،چشمتون روز بد نبینه،من مى دویدم و بارون هم پشت سر من،
باد و بارون مثل شلاق به تنم مى خورد،امانم بریده بود،اولش سخت بود هى داشتم خیس مى شدم و حس بدى داشتم هم سرد بود همبارون زره زره تو تمام لباسام نفوذ کرد،و به معناى واقعى شدم موش ابکشیده،و این جا بود که قدم پشت قدم هام مى زاشتم و مىدویدم،جیغ مى زدم و مثل همون ابراى بهارى گریه مى کردم.
یک ساعت به همین منوال گذشت و دیگه اشک هاى من و بارون با هم قاطى شدن و من رو کلأ خیس کردند،و من دیگه اروم شده بودم چارهاى جز این نداشتم که خودم رو اروم کنم.سرم رو انداخته بودم پایین با خودم فکر مى کردم،
از اون جایى که ذهن خلاقى دارم،کارخانه قصه سازى دست به کار شد و شروع کرد به قصه و داستان سازى،به حضم تجربه که اینباران یهویى بهارى،این حال و هواى دم دمى
به جز تشبیهى که در بالا به کار بردم دیگر به چیز شباهت دارد؟
مى شد گفت باز بى شباهت به اخلاق انسان ها نمى ماند،انسان هایى که یهو خشمگین مى شوند و همه چیز را در هم مىکوبند،اطرافیان را به سر حد جنون مى رسانند که خودشان خالى شوند، و به یک باره که ریختند و پاشیدند و فرو ریختند فرو مى نشینند.
یا به روایتى دیگر انسان هایى که به یک باره تصمیم به دگر گونى مى گیرند،و یک برنامه توپ براى خود مى چینند و پاشنه گفش رو ور مىکشند که به اهدافشان برسند،چند روزى هاى و هوى به پا مى کنند و بعد به ناگاه پا پس مى کشند و تمام،
بى خیال مى شوند،
ولى،،،،
ولى بعد از بارانِ تند بهاى رنگین کمانِ هفت رنگ نقش مى بندد بین اسمان و زمین و زمین سیراب مى شود ازاب ،سبزه ها رخ مى نمایند وگلها شکوفا مى شوند،بعد از بارانِ تند بهارى زیبایى همه جا را مى گیرد،اگر خوب نگاه کنیم هوا تمیز تر و روشن تر مى شود،حتىگنجشکان و دیگر پرندگان اوازشان زیباتر مى شود و به رقص در مى ایند.
خب،،،،
خب بعد از فرو نشستن خشم ادمى،دلهاى شکسته مى ماند و خاطره اى تلخ،
و زمانى که انسانى به یک باره پاشنه ور مى کشد که دگرگونى ایجاد کند و به ارزوهایش برسد،زمانى که پا پس مى کشد و فرو مىنشیند،انسانى ناامید تر و خسته تر از خود به جا مى ماند.
انسان جزئى از طبیعت است،پس خشم و نا امیدى جزٌ طبیعت ما نیست
[/fusion_text][/fusion_builder_column][/fusion_builder_row][/fusion_builder_container]